چون سحر شد،
حسین [از مکه] به راه افتاد
و خبر به محمد [حنفیه] رسید: وضو می ساخت و طشتی پیشِ او نهاده بود.
گریست،
چنان که طشت را از اشک پر کرد.
نزدِ او آمد و زمامِ ناقه ی او بگرفت
و گفت: «ای برادر!
با من وعده دادی در آن چه از تو درخواست کردم -[رفتن سوی یمن]-
تأمل فرمایی.
چه باعث شد که به این شتاب خارج شوی؟»
گفت «پس از آن که تو جدا گشتی،
رسولِ خدا به خوابِ من آمد
و گفت "ای حسین! بیرون رو! که خدا خواسته تا تو را کشته بیند."»
ابن حنفیه گفت «إنّا لله و إنّا إلیه راجعون.
پس مقصود از بردنِ این زنان چیست؟
و چون است که تو با این حال آنها را با خود می بری؟»
گفت که «پیغمبر به من فرمود "خداوند می خواهد آنها را اسیر بیند."»
با او وداع کرد و بگذشت.
___________________________
- کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 119
موضوع مطلب :